ﺷﺎﻋﺮ ﭼﺸـــــﻤﺖ ﺷﻮﻡ ﯾﺎ ﺷﺎﻋﺮ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺖ؟
ﺍﯼ ﻓﺪﺍﯼ ﻟﺤﻈﻪﯼ ﺩﺭ ﻣﺎﻩ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﯾﺪﻧﺖ!
ﮔﺮﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮ ﺯ ﻣﺎﻫﯽ ، ﺁﻣﺪﯼ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ،
ﺗﺎ ﻧﯿﻔﺘﺪ ﭼﺸﻢ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺑﻪ ﺷﺐ ﺗﺎﺑﯿﺪﻧﺖ
مردها موجودات قدرتمندی هستند!
هرچقدر محکم در آغوش بگیریشان اذیت یا تمام نمیشوند،
زورشان به در کنسروها،
وزنه های سنگین و غُرغرهای زنانه خوب میرسد.
تازه پارک دوبلشان هم از ما بهتر است! مردها پسربچه های قویاند،
اما نه آنقدر قوی که بی توجهی را تاب بیاورند!
نه آنقدر قوی که بدون دوستت دارم های زنی شب راحت بخوابند!
نه آنقدر قوی که خیال فردای بچه ها از پای درشان نیاورد!
نه آنقدر قوی که زحمت نان پیرشان نکند! مردها پسربچه های قویاند،
که اگر در آغوششان نگیری و ساعت ها پای پرحرفی های پسرکوچولوی درونشان ننشینی، ترک می خورند.
و آنقدر مغرورند که اگر این ترک هزار بار هم تمامشان کند، آخ نگویند !...
فقط بمیرند!
آن هم طوری که آب از آب تکان نخورد و مثل همیشه از سرکار برگردند و شام بخورند …
فقط پسرکوچولوی سربه هوای درونشان را می برند گوشه ای از وجودشان دفن می کنند و باقی عمر را جلوی تلویزیون، پشت میز اداره یا دخل مغازه، در حسرتش می نشینند …
هوای "پسرکوچولوهای ریش دار" زندگیمان را داشته باشیم،
آنها راه زیادی را از پسر بچگی شان آمده اند، تا مرد رویاهای ما باشند!
دنیا بدون "دوستت دارم" با صدایی مردانه جای ناامن و ترسناکی ست …
دنیا بدون صاحبان کفش های ۴۲ بزرگتر ردپای خوشبختی را کم دارد
گاهی اگر که عشق
تو را دست کم گرفت
تقصیرتوست!
دست مرا کم گرفته ای!
آرش_شفاع
وقتی که در ایرانم و دلتنگ عراقم
در دل به هوای حرمت کنج رواقم
بعد از سفر این دل شده دیوانۀ یک عکس
عکس حرم توست به دیوار اتاقم
تا جلوه نمودی به دلم، پر شدم از عشق
عطر حرم یار خوش آمد به مذاقم
بعد از سفر نور دلم تنگ شما شد
حالا چه کنم من که گرفتار فراقم
هر روز سلامت کنم ای عشق از اینجا
دلبستۀ ایرانم و دلتنگ عراقم...
فاطمه_افشاریان
فواره وار سر به هوایی و سر به زیر!
چون تلخی شراب ، دل آزار و دلپذیر
ماهی تویی و آب من و تُنــگ روزگار
من در حصار تنگو تو در مشتمن اسیر
فاضل نظری
مهمان تو بودیم ای پرودگار خوبی ها
و تو چه خوب میزبانی بودی و من چه بد میهمانی
میان ما رسم است
میزبان میهمان خود را با ره توشه ای بدرقه میکند
کاش ره توشه ام نظر و توجه حضرتت باشد به این بی چیز
میخواهمت چنان که شب خسته خواب را
میجویمت چنان که لب تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیدهدمان آفتاب را
بیتابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایستهای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، میآفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را