تو را شیرینترین لیلای دوران، دوستت دارم
چنان فرهاد مجنون از دل و جان، دوستت دارم
پینوشت
هر زندگی حتما بالا و پایین داره
حتما قهر و آشتی داره
حتی گاهی ممکنه زبونم لال دستی بلند بشه
تو اغلب زندگی ها اینا اتفاق می افته
هرچند این "کثرت وقوع" توجیه این اتفاقات زشت نیست
و باید تلاش کنیم که اینا تو زندگی هر روز کمتر و کمرنگ تر بشه
ولی خاب اتفاق می افته
اما اون چیزی که مهمه
اینه تو اوج ناراحتی
زحمات و لطف ها و مهربونی هارو فراموش نکنیم
فراموش نکنیم که طرف مقابل خودشو وقف ما کرده
این دفعه این شعر مخصوص آقایونه
حواستون به دل اون موجود لطیف کنارتون باشه
چند بیت شعر بی دلیل
یه شاخه گل یا هدیه کوچیک بی مناسبت
از چیزهایی که تو قلب زن معجزه میکنه
اگر گل و هدیه هزینه داشته باشه
فرستادن چند بیت شعر اما بی همینست
لطفا امتحان کنید
بی ما
چه میکند دلت ؟
که بی تــوجان میکند دلــم
پی نوشت
جان کنده است دلت تا حالا؟
ای فصل غیر منتظر داستان من!
معشوق ناگهانی دور از گمان من
ای مطلع امید من ای چشم روشنت
زیبا ترین ستاره ی هفت آسمان من
ای در فصول مرثیه و سوگ باز هم
شوقت نهاده قول و غزل بر زبان من
با من بمان و سایه ی مِهر از سرم مگیر
من زنده ام به مهر تو ای مهربان من!
کی می رسد زمان عزیز یگانگی
تا من از آن تو شوم و تو از آن من
#حسین_منزوی
پینوشت
تجربه کردی؟
که عاشق یه نفری بشی که اصلا فکرشو نمیکردی؟
گاهی اون یه نفر حتی جلو چشمت بوده ها ولی اصلا فکرشو نمیکردی که عاشقش بشی
از اونوقت و از اون روزه که حس میکنی اونی که تا قبل این همیشه جلوی چشمت بوده یه دفعه نیست شده
کمیاب شده
کم پیدا شده
اونی که هر روز جلوی چشمت بودا
اما امان از روزی که به هر ترتیبی اونو از دست بدی
هی فکر اون روزهایی که اون جلوی چشمت بوده و ندیدیش رو میخوری
و خودتو لعنت میکنی که فرصت هارو از دست دادی
فرصت دیدن
فرصت شنیدن
فرصت محو شدن
فرصت یکی شدن
تجربشو داشتی؟
بیا از حس و حالت اون روز و امروزت بگو
منی که آینهها را جواب میکردم
چرا نگاه تو را باز قاب میکردم
به بهار بدهکارم
دست کم یک شعر برای هر شکوفه
به پنجشنبه بدهکارم
دست کم یک شعر برای هر ثانیه
به تو بدهکارم
دست کم یک جان برای هر لبخند
#علی_محمد_مودب
با حجاب از بچہ شیعہ خوبتر دل میبرے
دل نـَدارد قـابلت را، جان فـَدایت اے پـَرے!
چـادرت حـالِ مَـرا از قبـل بهتـر مےکُنـَـد
قرصِ ماهَم! اینکہ ابرے مےشوے زیباترے
من تیمّم مےکنـم بـا خـاکِ پاے چـادرت
آن زمانے کہ بہ سوے قبلہ رو مےآورے
شـالِ آبے بر سـرِ خود مےکنے و یک گـره
بـر دلِ من مےزنے و یک گـره بر روسرے
دلخوشم با فکرِ اینکه قبلہام با تو یکےاست
دلخوشےهـاے مَـرا بـا یک نگاهـَت میخـرے
در خون تو انگار ، غزل در جریان است
چشمت بخدا معدن مضمونِ جهان است
دیروز ، «غزل» گفتم و امروز ، «قصیده»
چون قیمت بوسیدن تو در نوسان است
رضا_قاسمی