لبخند که زد به یاد ماه افتادم
چشمک زد و به روز سیاه افتادم
"لا حول و لا..." براش مى خواندم
که با هول و ولا درون چاه افتادم
توی اتاقت... روی تختت... هی دمر باشی
درخاطرات زنده ات هی غوطه ور باشی
سردرد روی بالشت با تو بخوابد باز
با این همه دنبال نوعی دردسر باشی
یادت بیفتد... نه... نمی افتد... نمی افتد
یادش بیفتی در خودت دنبال شر باشی
با شعر هایت عشق بازی را بیاموزد
در خلوتت حالی کنی! -صاحب اثر باشی-
عشق آسمانی باشد و او هم خدا باشد-
در چشم تو، در چشم او جنس بشر باشی
یک عمر مریخی بچرخی دور افکارش
دور ونوس چشمهایش هی قمر باشی
او هی نباشد... هی نباشد... هی نباشد... هی
تو هی بمانی... هی بمانی... آنقدرباشی
تا از نگاهش هی بیفتی... هی بیفتی... تا
توی اتاقت، روی تختت، هی دمر باشی
باور کنی یک بار دیگر حرف هایش را
یک بار دیگر با کمال میل خر باشی
برخیزی از تختت، ببرّی خاطراتت را
فکر فرار از فکرها، دنبال در باشی
سخت است باران هم ببارد، چتر برداری
پای پیاده، رو به دریا، یک نفر باشی
محسن انشایی
خراب آن لحظه ام
که شعرهایم را میخوانی
چشمانت را گرد میکنی
دماغت را جمع
یک خنده نخودی تحویل میدهی
و زیر لب میگویی
پسره ی دیوانه!
..
علی سلطانی
تو یادت نیست ولی من خوب به خاطر دارم که
برای داشتنت ، دلی را به دریا زدم که از آب واهمه داشت…
ﺩﯾـــﻮﺍﻧﮕﯽ ﻫﺎ ﮔــﺮﭼﻪ ﺩﺍﺋﻢ ﺩﺭﺩﺳـﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺩﯾــﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻫﻢ ﺍﻣﺎ ... ﺧﺒــﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺁﺋﯿــﻨﻪ ﺑﺎﻧﻮ ! ﺗﺠــﺮﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ :
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻋﺎﻫﺎ ﻭﺍﻗﻌـــﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺍﺛــﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﻗﺮﺹ ﺍﺳﺖ
ﺍﺻﻼ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﺮﺹ ﻫﺎ ﺟﺰ ﺗﻮ ﺿــﺮﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺁﻏــﻮﺵ ﺗﻮ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
ﺍﻣﻨﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﻤـــﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻌﺘﺒــﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ
" ﻣﺮﺩﯼ " ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ،ﻋﺸﻖ ﺩﻩ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ،ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺮﺩﺍﻥ ِ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺗﻨﻬـــﺎ " ﯾﮏ ﻧﻔﺮ " ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺑﻬـــﺘﺮ ... ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ؛ ﺍﻧﺴﺎﻥ ِ ﺑﯽ ﺑﺎﻟﻢ
ﭼــﻮﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﮐﺖ ﻣــﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﭘـَـﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻤﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺟﺎﻥ ! ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻤﺖ ... ﺍﯼ ﮐﺎﺵ
ﻧﺎﺩﻭﺳﺘــﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺳــﺮ ِ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺑــﺮﺩﺍﺭﻧﺪ