دوباره می وزد امشب نسیم مست شبگردی
به یاد آن شب افتادم که می گفتی پر از دردی
شبی که من به یادت بغض کردم باز اما تو
به یاد آن زنی که من نبودم گریه می کردی
امان از حرف این مردم که می گویند: او با تو...
نمی دانم! نمی دانم! فقط گفتند: نامردی
سرم از درد سنگین است و دائم دردسر دارم
چه ها با چشم هایت بر سر این زن نیاوردی
به من گفتند درباران دعاها مستجابند آه...
نشستم زیر باران و دعا کردم که برگردی
پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار در این پنجره با تو
از خستگی روز همین خواب پر از راز
کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو
دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو
بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد
با آتش مان سوخته بودی همه را تو
پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو
آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد
حتا شده ای از خودت آزاد و رها تو
یا مرگ، و یا شعبده بازان سیاست؟
دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو
وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو
پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟
تا شرح دهم از همه ی خلق، چرا تو
#محمد_علی_بهمنی
با حجاب از بچہ شیعہ خوبتر دل میبرے
دل نـَدارد قـابلت را، جان فـَدایت اے پـَرے!
چـادرت حـالِ مَـرا از قبـل بهتـر مےکُنـَـد
قرصِ ماهَم! اینکہ ابرے مےشوے زیباترے
من تیمّم مےکنـم بـا خـاکِ پاے چـادرت
آن زمانے کہ بہ سوے قبلہ رو مےآورے
شـالِ آبے بر سـرِ خود مےکنے و یک گـره
بـر دلِ من مےزنے و یک گـره بر روسرے
دلخوشم با فکرِ اینکه قبلہام با تو یکےاست
دلخوشےهـاے مَـرا بـا یک نگاهـَت میخـرے
رسیدن من و تو وصلت دو دیوار است
چقدر عشق دو مغرور مردم آزار است
اگر چه درد زیاد است در دلم اما
نگفتن از تو برایم هنوز دشوار است
یگانه بودى و بسیار عاشقت بودم
ولى به چشم نمى آید آنچه بسیار است
به خواب بى خبرى رفته ایم و در دلمان
هنوز هم که هنوز است عشق بیدار است
اگرچه در دل من اشتیاق دیدن توست
همیشه روى لب تو خدا نگهدار است
سید_تقى_سیدى
در خون تو انگار ، غزل در جریان است
چشمت بخدا معدن مضمونِ جهان است
دیروز ، «غزل» گفتم و امروز ، «قصیده»
چون قیمت بوسیدن تو در نوسان است
هر ثانیه پَر میزند آنجا که تو هستی
از بسکه دل عاشق من خوشگذران است
سجادهی من پهن شده رو به نگاهت
پس باز کن آن پنجره را ؛ وقت اذان است
از عشق تو در خانهی دل «زلزله» برپاست
هر چند که گفته شده اسمش «ضربان» است
بوسیدنِ اسم تو و ؛ بوییدنِ شعرت
کار منِ دیوانه هم این است و هم آن است
رضا_قاسمی
چشم زیتون سبز در کاسه، سینه ها سیب سرخ در سینی
لب میان سفیدی صورت، چون تمشکی نهاده بر چینی
سرخ یا سبز؟ سبز یا قرمز؟ ترش یا تلخ؟ تلخ یا شیرین؟
تو خودت جای من اگر باشی ابتدا از کدام می چینی؟
با نگاهی، تبسمی، حرفی، در بیاور مرا از این تردید
ای نگاهت محصل شیطان، اخم هایت معلم دینی!
هر لبت یک کبوتر سرخ است، روی سیمی سفید، با این وصف
خنده یعنی صعود بالایی، همزمان با سقوط پایینی
می شوی یک پری دریایی، از دل آب اگر که برخیزی
می شوی یک صدف پر از گوهر، روی شن ها اگر که بنشینی
هرچه هستی بمان که من بی تو، هستی بی هویتی هستم
مثل ماهی بدون زیبایی، مثل سنگی بدون سنگینی
غلامرضا_طریقی
هم شاعر آیینی و هم شاعر جنگم
هم سخت، گرفتارِ دو تا چشم قشنگم
تا فتح کنم قلبِ تو چادر عربی را
باید بروم، با همهی شهر بجنگم
میگیرمت از پنجهی عاشق کُشِ تهران
از نصف جهان آمدهام، بچه زرنگم
دیدی اگر این شهر به رقص آمده، یعنی
یک تار ز گیسوی تو افتاده به چنگم
من یک دل و یک رو، وسط دام دو چشمم
یک رنگم و بازیچهی دنیای دو رنگم
در عشقِ تو، چون یوسفِ افتاده به چاهم
در دام تو، چون یونسِ در کام نهنگم
جای غزل، از دست تو و آن دلِ سنگت،
باید که فقط نوحه بخواند، دلِ تنگم
بگذار که مجنون صفت، از عشق بگویم
حتی اگر این شهر، زَنَد باز به سنگم
قاسم_صرافان