چشم زیتون سبز در کاسه، سینه ها سیب سرخ در سینی
لب میان سفیدی صورت، چون تمشکی نهاده بر چینی
سرخ یا سبز؟ سبز یا قرمز؟ ترش یا تلخ؟ تلخ یا شیرین؟
تو خودت جای من اگر باشی ابتدا از کدام می چینی؟
با نگاهی، تبسمی، حرفی، در بیاور مرا از این تردید
ای نگاهت محصل شیطان، اخم هایت معلم دینی!
هر لبت یک کبوتر سرخ است، روی سیمی سفید، با این وصف
خنده یعنی صعود بالایی، همزمان با سقوط پایینی
می شوی یک پری دریایی، از دل آب اگر که برخیزی
می شوی یک صدف پر از گوهر، روی شن ها اگر که بنشینی
هرچه هستی بمان که من بی تو، هستی بی هویتی هستم
مثل ماهی بدون زیبایی، مثل سنگی بدون سنگینی
غلامرضا_طریقی
نهاده است به غبغب ترنج قالی کرمان
نشانده بر عسل لب انارهای بدخشان
نشسته است به تختی به تختی از گل و کاشی
سی و سه بافه رها کرده در شکوه سپاهان
سپرده روسری اش را به بادهای مخالف
به بادهای رها در شب کویر خراسان
دو دست داغ و نحیفم میان زلف پریشش
لوار شرجی قشم است در شمال شمیران
برآن شدم که ببوسم عروس شعر خودم را
ببوسمش به خیال گلابگیری کاشان
غزل رسید به آخر هنوز اول وصفم
همینقدر بنویسم فرشته ایست به قرآن ...
حامد_عسگری
هم شاعر آیینی و هم شاعر جنگم
هم سخت، گرفتارِ دو تا چشم قشنگم
تا فتح کنم قلبِ تو چادر عربی را
باید بروم، با همهی شهر بجنگم
میگیرمت از پنجهی عاشق کُشِ تهران
از نصف جهان آمدهام، بچه زرنگم
دیدی اگر این شهر به رقص آمده، یعنی
یک تار ز گیسوی تو افتاده به چنگم
من یک دل و یک رو، وسط دام دو چشمم
یک رنگم و بازیچهی دنیای دو رنگم
در عشقِ تو، چون یوسفِ افتاده به چاهم
در دام تو، چون یونسِ در کام نهنگم
جای غزل، از دست تو و آن دلِ سنگت،
باید که فقط نوحه بخواند، دلِ تنگم
بگذار که مجنون صفت، از عشق بگویم
حتی اگر این شهر، زَنَد باز به سنگم
قاسم_صرافان
هم ساده دلم را برد، هم دار و ندارم را
خندید و گرفت از من آرام و قرارم را
یک دکمه رها کرد و اندوه زمستان رفت
در یک شب پاییزى آورد بهارم را
میخواستم آن گل را پرپر نکنم خود خواست
من چشم بر او بستم ، او راه فرارم را
میمردم و میخندید ، میدید و نمیدیدم
چشمان خمارش را ، چشمان خمارم را
تا در دل هم باشیم تاوان بدى دادیم
او گیره ى مویش را من ایل و تبارم را
#سید_تقى_سیدی
رنگ اشکم بی تو دارد ارغوانی می شود
سرفه هایم تازگیها آنچنانی می شود
انتظارت کار دارد دست چشمم می دهد
رفته رفته عینکم ته استکانی می شود
هرچه غم بود از دلم با اشک بیرون شد ولی
خاطراتت پشت پلکم بایگانی می شود
کوه طاقت هم که باشی عشق آبت می کند
شانه های مرد عاشق استخوانی می شود
گاه مثل بیژن و یوسف به چاهت می کشد
گاه جسمت مثل عیسا آسمانی می شود
شب به شب جنگست بین عقل من با عشق تو
نقش من هم این وسط پادرمیانی می شود
چشم و ابروی خشن از بس که می آید به تو
گاهی آدم عاشق نامهربانی می شود
صفحه ای از دفترم را باد با خودبرد و رفت
داستان عشق ما فردا جهانی می شود
بی تو اطرافم پر از ارواح سرگردان شده
برنگردی شاعرت قطعن روانی می شود
کار و بارِ آدم عاشق ندارد اعتبار
مردنش هم مثل اشکش ناگهانی می شود
مرتضی خدمتی
نگو که گریه ی نم نم به من نمی آید...
نگاه کردنِ با غم به من نمی آید!
نخواه سوی کسی رو کنم به غیر از تو
نگو چرا... که دلیلم به من نمی آید...!
کلافه ام من از احساسِ تندِ خود...انگار ؛
که دل سپردنِ کم کم به من نمی آید!
تو باید از سر راه دلم تکان نخوری
دمی که با تو نباشم ، به من نمی آید...
همیشه فکر تو شیرین ترین {خیال} من است
که راه رفتنِ با هم به من نمی آید...
بیا خودت غزلم را تمام کن دیگر...
سرودن از گل مریم به "من" نمی آید!...
..
مریم_عظیمی
توی اتاقت... روی تختت... هی دمر باشی
درخاطرات زنده ات هی غوطه ور باشی
سردرد روی بالشت با تو بخوابد باز
با این همه دنبال نوعی دردسر باشی
یادت بیفتد... نه... نمی افتد... نمی افتد
یادش بیفتی در خودت دنبال شر باشی
با شعر هایت عشق بازی را بیاموزد
در خلوتت حالی کنی! -صاحب اثر باشی-
عشق آسمانی باشد و او هم خدا باشد-
در چشم تو، در چشم او جنس بشر باشی
یک عمر مریخی بچرخی دور افکارش
دور ونوس چشمهایش هی قمر باشی
او هی نباشد... هی نباشد... هی نباشد... هی
تو هی بمانی... هی بمانی... آنقدرباشی
تا از نگاهش هی بیفتی... هی بیفتی... تا
توی اتاقت، روی تختت، هی دمر باشی
باور کنی یک بار دیگر حرف هایش را
یک بار دیگر با کمال میل خر باشی
برخیزی از تختت، ببرّی خاطراتت را
فکر فرار از فکرها، دنبال در باشی
سخت است باران هم ببارد، چتر برداری
پای پیاده، رو به دریا، یک نفر باشی
محسن انشایی