خلوتخانه عاشق و معشوق

لحظاتی برای آرامش و امید و عاشقی

خلوتخانه عاشق و معشوق

لحظاتی برای آرامش و امید و عاشقی

میمردم و میخندید

هم ساده دلم را برد، هم دار و ندارم را

خندید و گرفت از من آرام و قرارم را


یک دکمه رها کرد و اندوه زمستان رفت

در یک شب پاییزى آورد بهارم را


میخواستم آن گل را پرپر نکنم خود خواست

من چشم بر او بستم ، او راه فرارم را


میمردم و میخندید ، میدید و نمیدیدم 

چشمان خمارش را ، چشمان خمارم را


تا در دل هم باشیم تاوان بدى دادیم

او گیره ى مویش را من ایل و تبارم را

‏ #سید_تقى_سیدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد