ای کاش رها کند منِ تنها را
این آهن زنگخوردۀ رسوا را
پیچیده به داس کهنهای پیچک عشق
ای کاش که باغبان نبیند ما را ...
#بیژن_ارژن
پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار در این پنجره با تو
از خستگی روز همین خواب پر از راز
کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو
دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو
بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد
با آتش مان سوخته بودی همه را تو
پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو
آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد
حتا شده ای از خودت آزاد و رها تو
یا مرگ، و یا شعبده بازان سیاست؟
دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو
وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو
پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟
تا شرح دهم از همه ی خلق، چرا تو
#محمد_علی_بهمنی
شبیه حس رسیدن به نقطه ی جوش است
مرا ببوس که هنگام رفتن از هوش است
تو خیره می شوی و برق می زند چشمم
چو برکه ای که به تصویر ماه منقوش است
بیا و شعله ورم کن که زندگی بی عشق
به پوچیِ زدنِ پُک به پیپِ خاموش است
تو آن دُری که برای همیشه هر صدفی
در آرزوی گرفتن میان آغوش است
به روی هرکس و هرچیز خط زدم ،جز تو
هر آنچه دور و برم هست و نیست مخدوش است
خدا کند که همیشه حواسمان باشد
که عشق بازیِ یادم تو را فراموش است
جواد_منفرد
هم شاعر آیینی و هم شاعر جنگم
هم سخت، گرفتارِ دو تا چشم قشنگم
تا فتح کنم قلبِ تو چادر عربی را
باید بروم، با همهی شهر بجنگم
میگیرمت از پنجهی عاشق کُشِ تهران
از نصف جهان آمدهام، بچه زرنگم
دیدی اگر این شهر به رقص آمده، یعنی
یک تار ز گیسوی تو افتاده به چنگم
من یک دل و یک رو، وسط دام دو چشمم
یک رنگم و بازیچهی دنیای دو رنگم
در عشقِ تو، چون یوسفِ افتاده به چاهم
در دام تو، چون یونسِ در کام نهنگم
جای غزل، از دست تو و آن دلِ سنگت،
باید که فقط نوحه بخواند، دلِ تنگم
بگذار که مجنون صفت، از عشق بگویم
حتی اگر این شهر، زَنَد باز به سنگم
قاسم_صرافان
چادرش سُر میخورد پا درمیانی
می کند
باز میگیرد رُخَش را ، سر گرانی
می کند
باهمین حُجب و حیای بیحد و
اندازه اش
آخـرش این نازنین ما را روانی
می کند