دوست دارم که بر خلاف دلت، بیشتر شاعرانه فکر کنی
سعی کن چند ساعتی امروز، به من و این ترانه فکر کنی
ای کاش رها کند منِ تنها را
این آهن زنگخوردۀ رسوا را
پیچیده به داس کهنهای پیچک عشق
ای کاش که باغبان نبیند ما را ...
#بیژن_ارژن
از عشق گریزانم و با عشق موافق
تردید قشنگیست خودانکاری عاشق
از عشق به آغوش چه دردی بگریزیم
حالا که غمش هم شده آرامش عاشق
گفتم که در آغوش خود آرام بگیرم
دیدم اثری نیست از آن آدم سابق
داغ است ولی داغ قشنگیست که آن را
در سینه نگه داشته ام همچو(مثل) شقایق
از فرضیه تا واقعه با عشق دویدم
عمری متناقض شد و یک لحظه مطابق
یک لحظه نگاهم به تو افتاد و از آن روز
از عشق گریزانم و با عشق موافق
پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار در این پنجره با تو
از خستگی روز همین خواب پر از راز
کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو
دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو
بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد
با آتش مان سوخته بودی همه را تو
پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو
آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد
حتا شده ای از خودت آزاد و رها تو
یا مرگ، و یا شعبده بازان سیاست؟
دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو
وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو
پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟
تا شرح دهم از همه ی خلق، چرا تو
#محمد_علی_بهمنی
نه غمگینم نه خوشحالم نه بی تابم نه آرامم
نمیدانم چه خواهد شد بدون تو سرانجامم
بروی طاقچه قلیان تزیینی زر کوبم
نشد سهم کسی باشم من از آغاز ناکامم
نمیدانم برای که! ولی بدجور میسوزم
چراغی روی سنگ قبر یک سرباز گمنامم
شبیه بوسه ای هستم مردد بین دین و دل
حلال مذهب عشقم حرام شرع اسلامم
عزادارم کنار تو ، تو بد مستی کنار من
تو کاخ سبز بشکوهی و من ویرانه ی شامم
سید_علی_رکن_الدین
قهوه ی چشم تو مستم میکند هر روز و شب
خنده ات باده پرستم می کند هر روز و شب
اعتیاد من به آن چشم خمارت این چنین
بر ضریحت پای بستم می کند هر روز و شب
مثل سرمای زمستان پیش عطر نوبهار
بوی مویت ورشکستم می کند هر روز و شب
موج سنگین نگاه پر غرور و نافذت
کشتی در گل نشستم می کند هر روز و شب
فکر آن پیمان شیرین که ببستم با دلت
یاد آن عهد الستم می کند هر روز و شب
با حجاب از بچہ شیعہ خوبتر دل میبرے
دل نـَدارد قـابلت را، جان فـَدایت اے پـَرے!
چـادرت حـالِ مَـرا از قبـل بهتـر مےکُنـَـد
قرصِ ماهَم! اینکہ ابرے مےشوے زیباترے
من تیمّم مےکنـم بـا خـاکِ پاے چـادرت
آن زمانے کہ بہ سوے قبلہ رو مےآورے
شـالِ آبے بر سـرِ خود مےکنے و یک گـره
بـر دلِ من مےزنے و یک گـره بر روسرے
دلخوشم با فکرِ اینکه قبلہام با تو یکےاست
دلخوشےهـاے مَـرا بـا یک نگاهـَت میخـرے
زیبــای پـری روی پـری ماه پـری زاد
ای دخـتــــرِ افسـونـگـرِ آزاده ی آزاد
سیمین تـن گیسو زری چشم عقیقی
الماس نگاه، ای همه ات گنج خداداد
باید که بخوانی غزل سعدی شیراز
تا لمس کنی درد فرو خوردن فریاد
آدم چه کند با هیجانش وسط درس؟!
ناگاه که یاد تو و چشمان تو افتاد...؟!
با مـــزه ی ناگفتنیِ تــوت فـــرنگی...
شاعر چه کند گر نکند از لب تو یاد؟!
شبیه حس رسیدن به نقطه ی جوش است
مرا ببوس که هنگام رفتن از هوش است
تو خیره می شوی و برق می زند چشمم
چو برکه ای که به تصویر ماه منقوش است
بیا و شعله ورم کن که زندگی بی عشق
به پوچیِ زدنِ پُک به پیپِ خاموش است
تو آن دُری که برای همیشه هر صدفی
در آرزوی گرفتن میان آغوش است
به روی هرکس و هرچیز خط زدم ،جز تو
هر آنچه دور و برم هست و نیست مخدوش است
خدا کند که همیشه حواسمان باشد
که عشق بازیِ یادم تو را فراموش است
جواد_منفرد
در خون تو انگار ، غزل در جریان است
چشمت بخدا معدن مضمونِ جهان است
دیروز ، «غزل» گفتم و امروز ، «قصیده»
چون قیمت بوسیدن تو در نوسان است
رضا_قاسمی
نهاده است به غبغب ترنج قالی کرمان
نشانده بر عسل لب انارهای بدخشان
نشسته است به تختی به تختی از گل و کاشی
سی و سه بافه رها کرده در شکوه سپاهان
سپرده روسری اش را به بادهای مخالف
به بادهای رها در شب کویر خراسان
دو دست داغ و نحیفم میان زلف پریشش
لوار شرجی قشم است در شمال شمیران
برآن شدم که ببوسم عروس شعر خودم را
ببوسمش به خیال گلابگیری کاشان
غزل رسید به آخر هنوز اول وصفم
همینقدر بنویسم فرشته ایست به قرآن ...
حامد_عسگری
هم ساده دلم را برد، هم دار و ندارم را
خندید و گرفت از من آرام و قرارم را
یک دکمه رها کرد و اندوه زمستان رفت
در یک شب پاییزى آورد بهارم را
میخواستم آن گل را پرپر نکنم خود خواست
من چشم بر او بستم ، او راه فرارم را
میمردم و میخندید ، میدید و نمیدیدم
چشمان خمارش را ، چشمان خمارم را
تا در دل هم باشیم تاوان بدى دادیم
او گیره ى مویش را من ایل و تبارم را
#سید_تقى_سیدی
ﺩﯾـــﻮﺍﻧﮕﯽ ﻫﺎ ﮔــﺮﭼﻪ ﺩﺍﺋﻢ ﺩﺭﺩﺳـﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺩﯾــﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻫﻢ ﺍﻣﺎ ... ﺧﺒــﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺁﺋﯿــﻨﻪ ﺑﺎﻧﻮ ! ﺗﺠــﺮﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ :
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻋﺎﻫﺎ ﻭﺍﻗﻌـــﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺍﺛــﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﻗﺮﺹ ﺍﺳﺖ
ﺍﺻﻼ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﺮﺹ ﻫﺎ ﺟﺰ ﺗﻮ ﺿــﺮﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺁﻏــﻮﺵ ﺗﻮ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
ﺍﻣﻨﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﻤـــﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻌﺘﺒــﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ
" ﻣﺮﺩﯼ " ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ،ﻋﺸﻖ ﺩﻩ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ،ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺮﺩﺍﻥ ِ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺗﻨﻬـــﺎ " ﯾﮏ ﻧﻔﺮ " ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺑﻬـــﺘﺮ ... ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ؛ ﺍﻧﺴﺎﻥ ِ ﺑﯽ ﺑﺎﻟﻢ
ﭼــﻮﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﮐﺖ ﻣــﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﭘـَـﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻤﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺟﺎﻥ ! ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻤﺖ ... ﺍﯼ ﮐﺎﺵ
ﻧﺎﺩﻭﺳﺘــﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺳــﺮ ِ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺑــﺮﺩﺍﺭﻧﺪ
سفر سودی ندارد، من پرستویی گرفتارم
نه با تور و قفس، با تار گیسویی گرفتارم
کسی حرف مرا باور نخواهد کرد اگر روزی
بگویم شیرم و در چنگ آهویی گرفتارم …
سرِمویی کسی هرگز پریشانم نکرد اما
ببین حالا چه آسان با سر مویی گرفتارم !
منم شاهی که ماتش کرده اند و خوب می دانم
قدم بردارم از این خانه هر سویی، گرفتارم
شبیه کشتی بی لنگری بازیچه ی موجم
چنان بدخوابم و هر شب به پهلویی گرفتارم
منی که خون بت های زیادی بر تبر دارم
ببین فرزند، حالا کرده چاقویی گرفتارم !
حسین زحمتکش
ماه تابان پیش رویت تکه سنگی بیش نیست
وسعت دریا، کنارت تُنگ تَنگی بیش نیست
شهد نابی را که می دانند جاری در بهشت
پیش شیرینی لب هایت شرنگی بیش نیست
شهرت بالابلندانی که جفت فتنه اند
در ترازوی گلندام تو ننگی بیش نیست
این دل اژدر که مدت هاست خون می خورده است
در کشاکش پیش ماه تو پلنگی بیش نیست
سرنوشت این جهان، خود را بیارایی اگر
از برای بار سوم نیز جنگی بیش نیست
وحید_عمرانی
داشتیــم از یار ، انـگار انتــظاری بیشتر ...
سخت بی یاریم و از این بد بیاری بیشتر؟
زلف غدارش حریص و چشم مکارش چموش
می رود در دام او هـــــــر دم شکاری بیشتر
ما برایش جان فدا کردیم و او با طعنه گفت:
"چیز دندان گیـــر مرغـــوبی نداری بیشتر ؟"
گفتم :"او را بیشتر میخواهی از مـــن نازنین؟"
خنده ای زد زیر لب،گفت :" از تو ؟آری ؛بیشتر ..."
هیچ کس را زیر بار تار مویش تاب نیست ...
میگذارد باد هـــم بــر شانه باری بیشتر
خوب با ما تا نکردی ،بد گذشتی روزگار ...
گریه بایــد کـــرد اما خنده داری بیشتر !
گفت :"مختاریم ،یا من می روم یا خود برو ..."
جبر محض است این مسلمان ...اختیاری بیشتر ...