خلوتخانه عاشق و معشوق

لحظاتی برای آرامش و امید و عاشقی

خلوتخانه عاشق و معشوق

لحظاتی برای آرامش و امید و عاشقی

بعد هزار بار

هزار بار اگر که زمان عقب رود
دوباره...
باز...
تـــــــــو را انتخاب خواهم کرد

جسارت کن

‏جواب ”دوستت دارم” 

هرچی میخواد باشد، 

مهم این است که جسارت 

داشتی احساست را به زبان آوری



شیری گرفتار اهو

سفر سودی ندارد، من پرستویی گرفتارم

نه با تور و قفس، با تار گیسویی گرفتارم


کسی حرف مرا باور نخواهد کرد اگر روزی

بگویم شیرم و در چنگ آهویی گرفتارم …


سرِمویی کسی هرگز پریشانم نکرد اما

ببین حالا چه آسان با سر مویی گرفتارم !


منم شاهی که ماتش کرده اند و خوب می دانم

قدم بردارم از این خانه هر سویی، گرفتارم


شبیه کشتی بی لنگری بازیچه ی موجم

چنان بدخوابم و هر شب به پهلویی گرفتارم


منی که خون بت های زیادی بر تبر دارم

ببین فرزند، حالا کرده چاقویی گرفتارم !


حسین زحمتکش

معشوق محجبه

آنقدر چادر قشنگت کرده که

بی اختیار

از تمام بـی حجابی ها دلم

بیزار شد


رد شدی غرق حیا از بین بی 

دین‌هاو بعد

شهر بی‌دین‌ها پر از دلداده‌ی

دیندارشد


محسن کاویانی

سیب ترش

تمثیل غم عشق تو با قلب 

ظریفم 

یک باغ انار است و یکی 

کاسه‌ی چینی 


لبخند تو با اخم تو زیباست، که 

چون سیب 

شیرینی و با ترشی دلخواه

 عجینی 


علیرضا بدیع

تو و جنگ سوم جهانی

ماه تابان پیش رویت تکه سنگی بیش نیست

وسعت دریا، کنارت تُنگ تَنگی بیش نیست


 شهد نابی را که می دانند جاری در بهشت

پیش شیرینی لب هایت شرنگی بیش نیست


شهرت بالابلندانی که جفت فتنه اند

در ترازوی گلندام تو ننگی بیش نیست


این دل اژدر که مدت هاست خون می خورده است

در کشاکش پیش ماه تو پلنگی بیش نیست


 سرنوشت این جهان، خود را بیارایی اگر

از برای بار سوم نیز جنگی بیش نیست


وحید_عمرانی

...


گــفـتـی خــیال کــن کـه

                     بـرای تـو مـرده‌ام


ایـن وقـت صبـح در دل مـن 

                    پـس چـه مـیکنی؟

در کار خیر...



برخیز و هِی

مردّدِ بوسیدنم نباش

«در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست»

سلام ماه پنهانی

خالق لبخند هاے ناب ایرانی 

سلام 

اے لبانت ، سرخ تر از سیبِ 

لبنانی سلام

 

ماه پنهانیِ من در ابرهاے 

آسمان 

همدم شبهاے دلگیر و پریشانی 

سلام 


چشم من، چشم تو را دید ولی دیده نشد

من همانم که پسندید و پسندیده نشد


یاد لبهای تو افتادم و با خود گفتم:

غنچه‌ای بود که گل کرد ولی چیده نشد


من نظربازم و کم معصیتی نیست ولی

چه‌بسا طعنه‌زدنهای تو بخشیده نشد


ای که مهرت نرسیده ست به من، باور کن

هیچکس قدر من از قهر تو رنجیده نشد


عاشقت بودم و این را به هزاران ترفند

سعى کردم که بفهمانم و فهمیده نشد


سجاد سامانی

بیچاره دل من

هم در به دری دارد و هم خانه خرابی

عشق است و مزین به هنرهای زیادی


بیچاره دل من که در این برزخ تردید

خورده ست به اما و اگرهای زیادی


سعید بیابانکی

سکوت

و برای تو

دیگر چیزی جز«سکوت»نخواهم داشت

درست مثل گذشته

آرام و لطیف باش درست مثل خودت

هیچ چیز در این جهان چون آب، نرم و انعطاف‌پذیر نیست؛

 با این حال براى حل کردن آنچه سخت است، 

چیز دیگرى یاراى مقابله با آب را ندارد!

نرمى بر سختى غلبه مى‌کند و لطافت بر خشونت.

همه این را مى‌دانند، ولى کمتر کسى به آن عمل مى‌کند!

انسان، نرم و لطیف زاده مى‌شود

 و به هنگام مرگ، خشک و سخت مى‌شود.

گیاهان هنگامى که سر از خاک بیرون مى‌آورند، 

نرم و انعطاف‌پذیرند و به هنگام مرگ،

خشک و شکننده؛

پس هر که سخت و خشک است،

مرگش نزدیک شده و هر که نرم و انعطاف‌پذیر، 

سرشار از زندگى است.

آرام زندگى کن!

هرگز با طبیعت یا همنوعان خود ستیزه مکن

 و گزند را با مهربانى تلافى کن.

دوست دارم

ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺑﻪ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ

ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﺳﻌﺪﯼ ﻭ ﺣﺎﻓﻆ، ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻭﯼ...ﻗﯿﺼﺮ
ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ

ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﻣﺠﻠﺲ ﻣﺎﺩﺭ، ﺑﻪ ﮐﺎﺳﻪ ﯼ ﺷﻠﻪ ﺯﺭﺩ
ﺑﻪ ﻧﺬﺭﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ

ﻭﺭﺍﯼ ﻓﻘﻪ، ﻭﺭﺍﯼ ﮐﻼﻡ، ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ
ﻭﺭﺍﯼ ﻓﻠﺴﻔﻪ ... ﻋﺮﻓﺎﻥ ...ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ

ﺑﺠﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ...ﻭ ﯾﺎ ...ﻭﻟﺶ ﮐﻦ ! ﻧﻪ !
ﻋﺠﯿﺐ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻤﺎﮐﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ

ﻗﺴﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻗﺴﻢ ﺑﺨﻮﺭﻡ
ﺑﻪ ﺁﯾﻪ ﺁﯾﻪ ﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ . . . !

مسیری که دیدمت

هر روز می روم به مسیری که دیدمت

جایی که عاشقانـه به جانم خریدمت


جایی که دیدم ای گل زیبا شکفته ای

امـا بـرای آنـکه بـمانـی نچـیدمت


یادم نرفته است که چشمان خسته ام

افتـاده در نـگاه تـو بودو نـدیدمـت


یعنـی ندیـدم آمده بـاشی برای من

اما به چشم آمـده ها می کشیـدمت


گر من خدات می شدم ای نازنیـن من

اینـگونـه بـا وقـار نـمی آفریدمـت


حتی به جای اینکه بچینم تو را ز خاک

یک عمـر عاشقانـه فقط پـروریدمت


دیـوانـه ام کـه بـا هـمه بی وفـائیت

سی سال می نوشتمت و می شنیدمت


آری بـرای اینکه بـدانی چه می کشم

هر روز می روم به مسیری که دیدمت



عاشقانه

ﺗﻮ ﻣﺎﻫﯽ ﻭ ﻣﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﮐﻪ ﯼ ﮐﺎﺷﯽ
ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺳﺖ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ

ﺁﻩ ﺍﺯ ﻧﻔﺲ ﭘﺎﮎ ﺗﻮ ﻭ ﺻﺒﺢ ﻧﺸﺎﺑﻮﺭ
ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻭ ﺣﺠﺮﻩ ﯼ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﺗﺮﺍﺷﯽ

ﭘﻠﮑﯽ ﺑﺰﻥ ﺍﯼ ﻣﺨﺰﻥ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ
ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﻭ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺑﻪ ﺁﻓﺎﻕ ﺑﭙﺎﺷﯽ

ﺍﯼ ﺑﺎﺩ ﺳﺒﮏ ﺳﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺑﮕﺬﺭ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭ
ﻫﺸﺪﺍﺭ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺨﺮﺍﺷﯽ

ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﺮﺳﺪ ﻣﺎﻩ ﺑﻠﻨﺪﻡ
ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺳﺖ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﯽ، ﭼﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ

اختیاری بیشتر


داشتیــم از یار ، انـگار انتــظاری بیشتر ...

سخت بی یاریم و از این بد بیاری بیشتر؟


زلف غدارش حریص و چشم مکارش چموش

می رود در دام او هـــــــر دم شکاری بیشتر


ما برایش جان فدا کردیم و او با طعنه گفت:

"چیز دندان گیـــر مرغـــوبی نداری بیشتر ؟"


گفتم :"او را بیشتر میخواهی از مـــن نازنین؟"

خنده ای زد زیر لب،گفت :" از تو ؟آری ؛بیشتر ..."


هیچ کس را زیر بار تار مویش تاب نیست ...

میگذارد باد هـــم بــر شانه باری بیشتر


خوب با ما تا نکردی ،بد گذشتی روزگار ...

گریه بایــد کـــرد اما خنده داری بیشتر !


گفت :"مختاریم ،یا من می روم یا خود برو ..."

جبر محض است این مسلمان ...اختیاری بیشتر ...



تو سهم اویی



عـشق تنها نثار همسرِ آینده توست..


اگر کسے نگاهت را خواست بگو

واگـذار شده است




شیرینـــی ضرر دارد؟

دو چشمت از عسل لبریز و لب‌هایت شکر دارد
بیــــا، هرچند مـــی‌گــویند: شیرینـــی ضرر دارد

زدم دل را بـــه حافظ ، دیدم او امشب برای من -
"لبش می‌بوسم و در می‌کشم می" در نظر دارد

پریشان است و افسون و هوس در چشم او جمع است
پـــــری‌ رو از پـــــریده‌ رنگ آخــــر کِــــی خبـــــــــر دارد؟

اگر چه مثل نرگس نیست چشمش سخت بیمار است
کـمر چـــون مــــو ندارد او ، ولـــــی مــــو تـــا کمــر دارد

لبش شیرین و حرفش تلخ و چشمش مست و قلبش سنگ
درشت  و  نــــرم  را  آمیـــخته  با  خیــــــــــــــر  و  شــر  دارد

بــــه یـــاد اولین بیت از کتــــابِ خواجــــه افتادم
شروع عشق شیرین است، بعدش دردسر دارد

کوسه های در کمین

به دنبالت ندیدی سایه‌ی مردی پشیمان را؟
کسی که می‌شناسد لهجه‌ی سنگین باران را؟

پس از تو زردی‌ام را سیلی هر دست قرمز کرد
چه ارزان می‌فروشم سیب‌های سرخ لبنان را!...

دلم دریاست بی تو کوسه‌ها در من کمین کردند
کشانده بوی خون این وحشیان تیز دندان را

پس از تو عطر لاهیجانی صد قوری چینی
پس از تو چای مهمان کرده‌ام هر حجله شیطان را

بیا و فرض کن پیراهنت را باد با خود برد
که رسوا کرد یوسف شهر کنعان را ... تو تهران را